نحوه شهادت

18 ژوئن

در عملیات کربلای ۱ که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد جهت شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت. ولی بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه باز گشت. وقتی به وی گفته می شود که خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می ماندی و بعد بر می گشتی، در جواب می گوید به آنها گفته ام کنار قبر حسین قبری را برای من خالی نگهدارید.
بیش از ۱۰ روز از شهادت برادرش نگذشته بود که در عملیات کربلای ۱، «روز آزادسازی شہر مهران» از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از کالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسید و در جرگه شهیدان کربلا راه یافت و بر سریر «عند ربهم» جلوس نمود.

فوتبال

18 ژوئن

علیرضا خیلی به فوتبال علاقه داشت. هر وقت از مدرسه می‌آمد، با بچه‌های محل فوتبال بازی می‌کرد . یکسال عید پدر علیرضا کت و شلوار برایش خریده بود و او با همان لباسها برای بازی فوتبال به کوچه رفت و شلوارش را پاره کرد. وقتی به خانه بازگشت بدون آنکه به ما حرفی بزند، نشست و شلوارش را دوخت. چند روز بعد وقتی می‌خواستم شلوار علیرضا را بشویم، قسمت‌های دوخته شده توجه مرا به خود جلب کرد. آنقدر ماهرانه کوک خورده بود که اول فکر کردم، نوع پارچه اینطور است اما هنگامیکه خود علیرضا جریان را برایم تعریف کرد، به اصل قضیه پی بردم.

مادر شهید

مانور عملیات

18 ژوئن

قبل از عملیات فتح المبین در یکی از جلسات برادر وزوائی که از روی عکسهای هوائی منطقه عملیاتی، روش های مانور عملیات را | کار می کرد گفت: این عملیات خیلی کوره ، احتیاج به بلدچی داریم، منظور از بلدچی همان اطلاعات عملیات بود که آنروزها از بومی هایی که اهل دزفول و اندیمشک و به این مناطق آشنا بودند استفاده می شد، یکی از آن برادرها که شهید هم شد به نام کریم بود که چوپان بود و به تمام این مناطق آشنائی داشت، شهید وزوائی در خصوص این شهید خاطره ای داشتند و می فرمودند؛ یک شب با کریم رفتیم پشت جاده دهلران که در تصرف عراقی ها بود و پس از ۲٤ ساعت که در منطقه بودیم، دچار بی آبی شده و شدیدا دچار تشنگی شدیم، در این لحظات کریم بلند شد نگاهی به اطراف انداخت و گفت؛ اگر پانصد قدم از این سمت برویم به آب می رسیم، پس از طی دقیقا پانصد قدم به آب رسیدیم» شهید وزوائی در ادامه گفت:« این کریم باید تیپ محمد رسول ا… را هدایت کند».
سه گردان یکی به فرماندهی شهید قوجه ای ، یکی هم شهید چراغی و گردان حبیب ابن مظاهر هم که باید بعد از طی ۳۰ کیلومتر باید به تپه های علی گره زرد می رسید و توپخانه دشمن را تصرف می کرد، شهید وزوائی گفت؛ «کریم باید هر سه گردان را هدایت کند، گردان اول را به محل خودش برساند و بعد برگردد و گردان دوم و بعد ما را، اما تنها ایراد بزرگی که وجود دارد این است که کریم خیلی می ترسد و به محض شلیک اولین تیر از طرف دشمن کریم فرار می کند» ناگهان خداوند بر زبان من جاری ساخت که به برادر وزوائی گفتم؛ کریم را به من بسپار، من همراه هر سه ستون با کریم می روم.
ایشان از من قول گرفت که اجازه ندهم کریم فرار کند، هنگام معرفی گردانهاکه ساعت ٤ بعدازظهر باید حرکت می کردیم شهید وزوائی وقتی وارد گردان ادغامی ۲۱ حمزه ارتش و حبیب بن مظاهر شد فریاد زد ؛ « برادر شیبانی من آمدم بیرون دیدم دست یکی از برادرها را که کلاه نمدی بر سر داشت و گیوه بپا و هیکلی ورزیده داشت گرفته و به من گفت؛ «این برادر کریم»» مرا هم به او معرفی کرد و شهید وزوائی به من گفت؛ « از این لحظه کریم در اختیار تو، معذرت می خواهم اگر توالت رفت باید بروی، اگر نماز خواند، تو هم بخوانی، غذا خورد تو هم بخوری هیچ کجا رهایش نکن و به محض اینکه ترس به او غلبه کند فرار می کند و من هم کاملا همراه ایشان بودم. در اثنای عملیات پس از راهنمائی گردان اول، گردان دوم را هم به محل مورد نظرش رساندیم که تیراندازی شدیدی شد و شروع به حرکت زیگزاگ کرد و مرتب به چپ و راست می رفت من یکی دو بار تهدیدش کردم و ناگهان دیدم کریم فرار کرد. در اینجا به یاد گفته برادر وزوائی افتادم که گفته بود: «برای جلوگیری از فرار کریم حتی اگر شد به پایش هم تیراندازی کن تا تیپ در مواضع خودش مستقر شود»، من هم با صدای بلند گفتم ؛ کریم اگر نایستی با تیر می زنم، و اسلحه را کشیدم ایشان سنش نصف سن من بود، ولی خیلی از من ورزیده تر بود، از ترس ایستاد، وسایل اضافی ام ، حتی قمقمه را باز کردم و انداختم که بتوانم همگام با کریم حرکت کنم و چنان مچ دستش را در دستم گرفته بودم که دست خودم خسته شده بود و کریم هم دائم می گفت؛ می خواهم بروم تانک بیاورم، من گفتم؛ تانک نمی خواهد مرا به وزوائی برسان.
پس از طی حدود یک کیلومتر مسافت به چند نفر از برادران گردان شهید غوجه ای رسیدیم که به خواب رفته و از گردان جا مانده بودند و حدود ۲۰ اسیر عراقی هم داشتند، هر چه اصرار کردیم که اجازه بدهند با بیسیم شان با وزوائی تماس بگیرم اجازه ندادند، و علت عدم اجازه آنهاهم عدم شناخت از ما بود.
ما هم به سمت مقر اصلی حرکت کردیم و در بین راه بودیم که من متوجه تعداد زیادی نیرو در پشت تپه ای شدم، به آرامی به آنها نزدیک شدم وسئوال کردم چه نیرویی هستند که گفتند با گردان حبیب ، در آن شدن آتش سلاح های مختلف به محض شنیدن نام گردان حبیب فریاد زدم؛ برادر وزوائی، برادر وزوایی. حال می پردازم به جریان معجزه آسایی که شهید وزوائی بعد از عملیات تعریف کرد و این جریان هم زمان با فرار کریم از دست من تا زمان رسیدن به گردان اتفاق افتاده است.
شهید وزوائی گفت؛ «من وقتی دیدم برادر شیبانی و بلدچی دیر کردند، گردان را حرکت دادم تا اینکه در نقطه ای به تانکهای عراقی رسیدیم و متوجه شدم مسیر را گم کرده ایم و نمی توانستیم تصمیم درست و قاطعی بگیریم، پنج دقیقه ای با خدا خلوت کردم و دست به دامن خداشدم که ؛ خدایا خودت راهنماییم کن، من مسیر را گم کرده ام که ناگهان الهامی به من شد که گردان را عقب گرد بدهم، بعد فکر کردم دیدم اگر این کار را بکنم گردان از هم می پاشد، خودم به انتهای ستون گردان رفتم و گردان را به صورت در جا عقب گرد دادم و نیروها را به سمت عقب هدایت کردم که پس از طی مسیری با یک تپه تانکی برخورد کردیم که محل قرار ما با برادر شیبانی و کریم بود و در همان جا مستقر شدیم.
برای لحظه ای به خواب رفته بود که شنیدم برادر شیبانی فریاد می زند؛ برادر وزوائی، برادر وزوائی، ناگهان دیدم برادر وزوائی از وسط نیروها گفت؛ « شیبانی آمدی، کریم کجاست» گفتم کریم اینجاست که ایشان خیلی خوشحال شد، صدای گاز و مانور تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد، برادر وزوائی ، برادر آزادی و مسگر را که آرپی چی زن بودند بلند کرد و گفت مواظب تانکها باشند، و برادر آزادی می گویند؛ وقتی ما رسیدیم، تانکها در ۲۰ الی سی متری ما بودند.
شهید وزوائی گفتند؛ «اینها بیرون نمی آیند و فقط در سنگرهای خودشان گاز می دهند که ما را بترسانند» بعد اولین گروهان به فرماندهی شهید ورامینی را به سمت راست گردان هدایت کردند و بعد برادر رمضان را حرکت دادند، در زیر آتش سنگینی حرکت کردیم که نیروها را خواب گرفت، مقداری که از استراحت گردان گذشت آتش سنگین تر شد و شهید وزوائی با آن روح بزرگش تصمیم به حرکت گرفت، ساعت حدود ۳ نیمه شب بود که ایشان بسیار ناراحت بود و مرتب میگفت ” عملیات دیر شد، دیر شد، به هدفمان نرسیدیم.”
از میان گردان های دیگر گذشتیم و زیر آن آتش سنگین شهید وزوائی با حالت روحانی خاصی و سرشار از شادی و خوشحالی دستهایش را به هم می مالید و می گفت «آخ جان، خداجان رسیدیم، خداجان رسیدیم، بچه ها به شکر خدا تانکهای دشمن را زدند، برادران گردان … و چراغی انبار مهمات عراق را زدند»، خلاصه به جاده دهلران رسیدیم، کریم خسته شده بود و شهید وزوائی مرتب می پرسید؛ «علی گره زر کجاست، علی گره زر کجاست» کم کم صبح نزدیک می شد و عملیات شدت بسیار زیادی یافته بود، از همه طرف آتش می بارید، ما رسیدیم به تپه ها، شهید وزوائی گفت بچه ها نماز را بخوانیم، در حرکت که بودیم.
شهید وزوائی تیمم کردند و ما هم در آن آتش سنگین گفتیم؛ چطوری نماز بخوانیم، ایشان فرمودند: تکبیر را بگوئید و در حال حرکت نماز بخوانید» جای همه مسلمین خالی، نماز جالبی بود، ساعت ۱۱، ۱۰ صبح بود، برادران رزمنده با توجه به اینکه من مچ دست کریم را خیلی محکم گرفته بودم در یکی از صحنه ها ایشان را اشتباها به عنوان عراقی اسیر کرده بودند که خیلی ناراحت بود و شهید وزوائی می خندید، اولین جیپ عراقی که نمایان شد، تعداد ماشش نفر بیشتر نبود، بقیه گردان پخش شده بودند، با شهید ورامینی بوسیله بی سیم ارتباط داشتیم اما نمی توانستیم همدیگر را پیدا کنیم، شهید ورامینی هم در نقطه ای جاده را می بندد و تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر می کنند، شهید وزوائی سه نفر ما را سوار جیپی کرد و یک تنگه را به ما سپرد و گفت با « پشتیبانی این تنگه را حفظ کنید» تنگه ای بود که راه فرار عراقی ها بود من به یاد جنگ احد وشباهت این تنگه با آن شدم، هر چند قابل قیاس با اصحاب حضرت رسول (ص) نیستیم، آنقدر در آن تپه ماندیم تا اینکه روی تمام تپه ها نیرو مستقر شد، منتهی نیروهای دشمن و خودی با هم ادغام شده بودند.
شهید وزوائی با بی سیم به حاج احمد گفت که ما در تپه های علی گره زر هستیم، اما حاج احمد باور نمی کرد، ظاهرا سرهنگ صیاد شیرازی می گفتند شما اشتباه می کنید بعدا متوجه شدیم حدود هفت کیلومتر از تپه های علی گره زر جلوتر رفته ایم و جلوی دهی بنام (واوی) بودیم، بعد شهید وزوائی به نزد ما آمد، تقریبا نزدیک ظهر بود و برادران رزمنده که از بعدازظهر روز قبل مدام در حرکت و تلاش و رزم بودند دیگر توان هیچ تحرکی را نداشتند، بعداز ظهر بود و وزوائی و سروان برزگر که از برادران متعهد و غیرتمند ارتشی بود و یک پایش را هم از دست داده بود و به عنوان معاون وزوائی کار می کرد، مرتب با دوربین منطقه را تحت نظر داشتند سایت هم سقوط نکرده بود خلاصه بعد از ظهر مقداری غذا به وسیله برادران زحمت کش تدارکات به بچه ها رسید و مقداری توان مجدد پیدا نمودند، شب آرپی چی زن ها را در طول دو کیلومتر خط پدافندی مستقر کردیم که در کمین دشمن واقع نشویم.
بعد از ٤٨ ساعت دستور عملیات مرحله دوم صادر شد و به سمت ده واوی حرکت کردیم، وزوائی هم با برادر خالقی با یک جیپ برای شناسایی به سمت مواضع دشمن رفته بودند که ماشینشان مورد اصابت آرپی چی زن دشمن قرار می گیرد، اما چون آرپی چی به سقف جیپ می خورد، به این برادران صدمه ای وارد نمی شود و در ضمن شناسائی متوجه فرار نیروهای دشمن می شوند، در مرحله دوم به طرف ارتفاعات نفتی که در نزدیکی های فکه بود حرکت کردیم و ما فقط راهپیمایی می کردیم و بدون جنگ و درگیری به پیش می رفتیم، در طول حدود ٤ کیلومتر مسیر را گم کردیم و ناگهان متوجه آتش شدیدی روی خودمان شدیم که وزوائی متوجه آرایش اشتباه ما شد و سریع دستور داد که آرایشمان را بر عکس آرایش اول کنیم و برادر وزوائی به آرپی چی احتیاج داشت و برخی برادران ارتشی که با گردان ما ادغام شده بودند همکاری نمی کردند و من هر چه فریاد می زدم آرپی چی زن ها بلند شوند دیدم هیچکس بلند نمی شود که ناگهان گفتم بچه ها امام زمان را فراموش کردید.
ناگهان دیدم چند تن از برادران تعدادی آرپی چی به وزوائی رساندند که دیدیم حاج احمد متوسلیان با وزوائی تماس گرفت و گفت شما اشتباه رفته اید، وزوائی گفت؛ «حاج آقا همین الان دستور بدهید برگردیم با همینجا بمانیم، هر دستوری بدهید اطاعت می کنیم» حاج احمد فرمودند: نه، همان جا بمانید تا مجددا دستور حرکت به شما بدهیم و پس از لحظاتی دستور داده شد به سمت تپه های نفتی حرکت کنیم و در آنجا هم دو تن از نیروهای دشمن خودشان را تسلیم ما کردند و تعدادی جنازه از عراقی ها را نشان دادند و گفتند صدام دیروز این جا بود و اینها را اعدام کرد، و پس از ٤٨ ساعت منطقه را با پیروزی کامل به نیروهای پدافندی تازه نفس تحویل داده و به عقب منتقل شدیم.
راوی: باقر شیبانی همرزم شهید

نمی دانستم قرار است روز سالگرد ازدواجمان با تاریخ شهادتش یکی شود

18 ژوئن

۱۹ دی ماه سال ۶۲ بود که با سعید ازدواج کردم؛ نمی دانستم قرار است روز سالگرد ازدواجمان با تاریخ شهادتش یکی شود.زمان جنگ بود.من در آزمایشگاه بیمارستان شهید بهشتی دزفول کار می کردم و او در جبهه می جنگید….

فروغ دهقانی، همسر شهید سعید مهتدی جعفری در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نوید شاهد اظهار داشت: ۱۹ دیماه سال ۶۲ بود که با سعید ازدواج کردم؛ نمی دانستم قرار است تاریخ سالگرد ازدواجمان با تاریخ شهادتش یکی شود. آن موقع زمان جنگ بود. من توی آزمایشگاه بیمارستان شهید بهشتی دزفول کار می کردم و او در جبهه می جنگید. در طول جنگ بارها مجروح شده بود.مفصل یکی از زانوهایش در اثر اصابت ترکش از بین رفته بود. به همین دلیل یکی از پاهایش کوتاهتر از پای دیگر شده بود. وقتی این اتفاق افتاد کار در بیمارستان را رها کردم و قید ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد را هم زدم و خودم شدم پرستار سعید در خانه. سه سال دوره درمانش طول کشید. در این سه سال علاقه و وابستگی خاصی به هم پیدا کرده بودیم و به قول معروف یک روح در دو بدن شده بودیم.

وی افزود: از لحظه مجروحیت تا زمان شهادتش یادم نمی آید یک بار هم از وضعیت جسمانی خود شکوه و شکایتی کرده باشد. هیچ گاه نفهمیدم درد کشید یا نکشید؛ بس که صبر و آرامش داشت. گاهی حتی برای من که همسرش بودم باور ۶۵ درصد جانبازی و تحمل آن همه درد و رنج و لحظه ای دم نزدن، بسیار سخت بود.
طوری کارهایش را انجام می داد که انگار از همه ما سالم تر بود. با آن همه آرامش و شکیبایی به مقام واقعی رضا و صبر رسیده بود. خلوص در نیت و عشق به ائمه اطهار (ع) و ولایت در وجودش موج می زد.

همسر شهید با اشاره به اینکه شهید از قدرت مدیریتی بالایی برخوردار بود، ادامه داد: نسبت به انجام وظایفش بسیار حساس بود. تعهد کاری داشت و هر مسوولیتی را که به او می سپردند به بهترین نحو ممکن انجام می داد. با تدبیر خاصی که داشت، یک لشکر را اداره می کرد. با این وجود هیچ گاه مسائل کاری را به خانه نمی آورد.

وی اضافه کرد: بیشتر ساعات شبانه روز در محل کار حضور داشت و به طور کلی فرصت کمی برای با هم بودن داشتیم. با این حال هیچ گاه از اوضاع تحصیلی و غیر تحصیلی بچه ها غافل نمی شد و دورادور کنترل لازم را انجام می داد. برای تربیت بچه ها اهمیت ویژه ای قائل بود و سعی می کرد رابطه عاطفی خوبی با آنها داشته باشد. هیچ گاه تولد من و بچه ها را فراموش نمی کرد و هر طور شده خودش را آنروز با کیک و هدیه به خانه می رساند.

دهقانی خاطر نشان کرد: چند روز قبل از شهادت، خواستم صدایش کنم. ناخودآگاه به جای سعید گفتم شهید؛ گفت دیگر رضایت دادی که شهید شوم، گفتم حالا من یک چیزی گفتم تو چرا سوء استفاده می کنی؟ خندید و گفت دیگر خیلی فرصتی نیست.

وی در پایان به خاطره ای از شهید اشاره کرد و گفت: زمان جنگ مدتی در یکی از خانه های دزفول زندگی می کردیم. اگر اشتباه نکنم عملیات بدر بود. سعید در عملیات بود و مشغول جنگ. روز تولد من بود. صدای ماشین آمد. از پنجره کوچه را نگاه کردم. دیدم اشاره می کند که بیا بیرون. رفتم کنارش. از توی ماشین یک قواره چادر مشکی درآورد و با لبخند گفت: تولدت مبارک و رفت و سریع خودش را به منطقه رساند.

خاطره ای از شهید ناصر کاظمی

18 ژوئن

جلسه ای بود که فرماندهان رده بالای سپاه در آن حضور پیدا کرده بودند . بحث در مورد مشکلات منطقه بود و مواردی که باید دنبال شود . شهید بروجردی مطلبی گفت . این نکته موجب شد که یکی از مسئولین که در جلسه بود ، سوء برداشت کند . احساس کرد که نظر شهید بروجردی این است که کار و تلاش مسئولین را زیر سؤال ببرد و زحمات برادران مستقر در کردستان را چشمگیر تلقی کند . چون از اول در جریان بودم ، یقین داشتم که چنین چیزی ، حتی در روح شهید بروجردی ، وجود نداشت . آن مسئول با حالت توهین آمیزی ، گفته را به شهید بروجردی برگرداند . حرکت آن مسئول برای کسانی که مرید شهید بروجردی بودند ، سنگین بود . شهیدان بزرگوار : حاج ابراهیم همت ، ناصر کاظمی و جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان در سه جای جلسه ، مثل مثلث ، نشسته بودند . به محض این که آن بنده خدا این نکته را با پرخاش به شهید بروجردی گفت ، این سه نفر مثل سه موشکی که همزمان پرتاب شوند از جا تکان خوردند و شروع کردند به دفاع از شهید بروجردی . جلسه متشنج شد . آن مسئول هر چه تلاش کرد که این سه نفر را قانع و ساکت کند ، نتوانست ، دید که هیچ راهی ندارد ، جز این که شهید بروجردی آنان را ساکت کند . به بروجردی گفت :«آقای بروجردی ! شما بفرمائید که آقایان ساکت باشند.»
بروجردی گفت :«ایشان این مطلب را به من گفت ، بنده خودم حل می کنم ، شما سکوت کنید .»
این سه نفر با این صحبت خاموش شدند .
جلسه تمام شد . ناصر کاظمی رفت بیرون . دیگران تصور کردند که ناراحت شده ، جلسه را ترک کرده و رفته پاوه . فردا از پاوه تماس گرفتند که آقای کاظمی نیامده . بروجردی پیگیری کرد و معلوم شد او بر اثر ناراحتی از این اتهامی که زده شد و بحثی که اتفاق افتاد ، رفته بهشت زهرا (س) و سه شنبه روز را در بهشت زهرا(س) مانده است . هر چه دوستانش رفته بودند تا او را قانع کنند که برگردد ، به هیچ عنوان حاضر نشده بود که بهشت زهرا(س) را ترک کند . گفته بود من می مانم کنار این شهدا تا تعیین تکلیف کنم .
باز متوسل شدند به بروجردی. شهید بروجردی پیغام داد که آقای کاظمی، آنجا ماندنت درست نیست، بیا اینجا کار داریم. او با شنیدن پیغام شهید بروجردی، بلافاصله بهشت زهرا(س) را ترک کرد و آمد منطقه و باز هم ادامه کار داد تا روزی که لباس شهادت را بر تن پوشید و به لقاءالله پیوست.

نظمی که در چینش سامانه هاگ به خرج داد

18 ژوئن

عملیات والفجر هشت یکی از نقاط درخشان و طلایی عملکرد شهید ستاری در عرصه پدافند هوایی و دفاع از آسمان کشور است. آن شهید با چابک سازی و سرعت بخشیدن به تغییر موقعیت‌ها و جابه‌جایی‌های کارآمد، عملاً توان دشمن را برای شناسایی و ارزیابی و چینش حملات بعدی ربوده بود.

امیر یمینی نظم و جدیت ستاری را در این عملیات یادآور می‌شود: «در عملیات والفجر۸، در یک شب که باید سیستم هاگ جابجا می‌شد، من و تعدادی از همکاران برای اینکه سریع تر کار انجام شود و مشکلات احتمالی برطرف شود در آن جا حضور داشتیم. شهید ستاری هم حضور داشت. با توجه به فعالیت‌هایی مکرر و خستگی، ضمن این که ما حضور داشتیم می توانست نیاید و استراحت کند. شهید ستاری خوب و زیاد کار می کرد و با ابتکارهایی که همراه با نظم و پشتکار ایجاد کرده بود، توانست زمینه ساز سقوط خیلی از هواپیماهای دشمن شود. من نیز خیلی دوستش دارم چراکه همیشه از نزدیک شاهد کارهایش بودم.»

ور شکست می شوم

18 ژوئن

….. ور شکست می شوم .

نیمه شب که مصطفی (چمران ) برای نماز شب بیدار می شد ، من طاقت نمی آوردم ، می گفتم : بسه دیگه ، کمی استراحت کن ، خسته شدی ، و مصطفی جواب می داد :

تاجر اگر سرمایه اش را خرج کند ، بالاخره ورشکست می شود ، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد . ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشکست می شویم .

خاطرات شهید محمدرضا کارور

18 مه

خاطره ۱
جسم نحیف فرمانده گردان تکه پاره شده بود! مگر نه این که جسم گردان، جسم فرمانده آن است و جان فرمانده جان تک تک بچه‌های گردان! نیمی از بچه‌های گردان مقداد در وسط میدان، روی رمل‌های فکه مانده بودند. حالا فرمانده چگونه می‌توانست پیر نشود! آن هم فرمانده‌ای مثل محمدرضا!
عملیات والفجر مقدماتی بود! محمدرضا باقی‌مانده گردان را زود به عقب انتقال داده و آن گاه خود به معرکه بازگشته و سر و گوشی آب داده بود. میدان مین باز در چنگ دشمن بود. شهیدان در وسط میدان افتاده بودند. محمدرضا انگار فرزندان خود را در وسط نیروهای دشمن جا گذاشته‌بود. طاقت نیاورد. همان لحظه به اردوگاه بازگشت و یک دسته نیروی از جان گذشته تجهیز کرد. او خود راهی به قلب دشمن گشود و دسته را تا وسط میدان هدایت کرد. هر رزمنده با دلهره و اضطراب، پیکر شهیدی را به دوش کشیده و به عقب انتقال داد. شب بعد نیروها به نصف تقلیل یافتند و شب‌های بعد … در آخر محمدرضا تنها ماند. اما تا انتقال آخرین پیکر شهید به عقب، باز نایستاد!

خاطره ۲
محمدرضا به هر کجا که می‌رفت، دور از نیروهایش، قبری در دشت برای خود حفر می‌کرد، مرگ را به تسخیر خود در می‌آورد و با معبود خویش به راز و نیاز می‌پرداخت. رزمنده‌ای می‌گوید: «شبی ظلمانی در دشت می‌رفتم، ناگهان سر راهم چاله‌ای سبز شد و من ناخودآگاه درون چاله افتادم. صدای آه کسی و کورسوی فانوسی در گوشه چاله مرا به خود آورد. وقتی به خود آمدم، محمدرضا را دیدم که پهنه صورتش پر از اشک بود. من شرمنده شدم؛ هم از این که پرده از سر او برداشته بودم و هم این که روی جسم نحیف او افتاده بودم. از من شرمنده‌تر خود او بود که دوست نداشت در خلوت با خدایش، غیر وارد شود و عشق زلال او را برهم زند.”

خاطرات شهید محمدجواد خاکباز

18 مه

قربانی
راوی : شهید حسن اسماعیلی
بعد ازمجروحیّت « محمّد جواد » در عملیات مسلم بن عقیل با دوستان به ملاقتش در بیمارستان رفتیم ، از احوالش پرسیدیم گفت :
« به خانواده ام گفته ام من شهید شما هستم برای قربانی شدن در راه خدا .»
متحیّر شدم جوانی با آن همه آرزو در بستر جراحت هنوز این همه روحیّه دارد .

خاطرات سردار سرلشکر پاسدار شهید ناصر کاظمی

18 مه

خاطره ۱
یک روز ناصر به من تلفن زد و گفت: “اسم شما را داده‌ام برای حج.” گفتم: “چطور تنها بروم؟، شما نمی‌آیید.” گفت: “شما در طول عملیات فشار زیادی را تحمل کرده‌ای، سفر به کعبه برای روحیه‌ات لازم است، شما برو من همینجا هستم.” گفتم: “خانه خدا را که رد نمی‌کنند. گفت: “خدا را چه دیدی شما بروید دیدن خانه خدا شاید من رفتم دیدن خود خدا. گفتم: “ناصر دوست داری شهید بشوی.” گفت: “بله، شهادت را دوست دارم.” پرسیدم: “دوست داری اسیر یا جانباز بشوی؟” فکری کرد و گفت: “برای جانبازی و اسارت آمادگی ندارم، من دوست دارم شهید شوم آنهم به یک شکل خاص.” گفتم: “به چه شکل.” گفت: “یک تیر بخورم، فقط یک تیر، یا توی قلبم، یا توی پیشانی، دوست ندارم جنازه‌ام تکه‌پاره شود.” روزی که در معراج شهدا پیکر رشید او را برای تشییع آماده می‌کردند یک گل سرخ بر پیشانی داشت، جای اصابت تیر چون یاقوتی بر پیشانی‌اش می‌درخشید.

خاطره ۲
ساده‌زیستی و خلوص ناصر موقعیت خاصی برای او بوجود آورده بود. مردم کرد این فرمانده و فرماندار ساده و بی‌آلایش را در قلبهای خود جای داده و ارزش و احترام خاصی برای او قائل بودند. ناصر ۲۱ ماه فرمانده سپاه پاوه بود. و ۱۲ ماه از این مدت را با حفظ سمت به عنوان فرماندار پاوه نیز انجام وظیفه کرد. یکبار شهید رجایی برای دیدن چند اسیر عراقی و سرکشی به اوضاع منطقه به پاوه آمدند، ناصر که از طریق بیسیم خبردار شده بود سراسیمه از راه رسید. کلاهی کاموایی به سر، یک پیراهن ورزشی و یک شلوار کردی به تن داشت. بینی‌اش از شدت سرما سوخته و سیاه شده بود و لبهایش ترک خورده بود. آنقدر ساده و باصفا بود که با حضورش همه چشمها به اشک نشست. هیچوت و هیچ کجا نگذاشت او را به عنوان فرمانده معرفی کنند. می‌گفت فرمانده امام است. او معتقد بود تا زمانیکه مردم کرد به خود نیامده و مسوولیتی نپذیرند ماجرای کردستان ختم نخواهد شد. تحت تاثیر همین اندیشه تلاش زیادی برای آموزش عقیدتی مردم بومی کرد و با تشکیل کلاسهای عقیدتی سطح آگاهی این مردم مظوم را افزایش داد و نقش مهمی در فعال کردن مردم مسلمان بر عهده داشت.