راهنمای تکلیف

19 ژوئن

در یک روز زمستانی، وقتی از مدرسه به خانه آمد. پرسید: «خواهر! می خواهی نماز یادت بدهم؟» گفتم: «اگر تو دوست داری این کار را بکنی، خب من که باید بیشتر دوست داشته باشم!» گفت: «پس یک لحظه صبر کن!» دیدم بلند شد و رفت وضو گرفت و آمد. نشست رو به رویم و گفت: «فقط به لب های من نگاه کن. اگر می خواهی درست یاد بگیری، اول باید خوب گوش بدهی!» ابتدا از نماز دو رکعتی شروع کرد و پس از ده روز، من تمام نمازهای یومیه را به خوبی یاد گرفتم. آن روزها حدود ۹ سال داشتم. بعدها که به این مسئله فکر کردم، دیدم منصور با آموختن نماز می خواسته من را برای دوران تکلیف آماده کند. او فکر کرده بود حالا که پدر ما به رحمت خدا رفته، وظیفه اوست که من را با تکالیف دینی ام آشنا کند.

پاداش رهبر

19 ژوئن

پاداش رهبر:
بعد از پایان جنگ، اردستانی و چند تن دیگر از خلبانان تیز پرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی، مفتخر به دریافت مدال پرافتخار «فتح» از دستان مبارک مقام معظم رهبری شدند و مبلغی را نیز به عنوان پاداش نقدی مانند سایر خلبانان دریافت می دارد. پس از گذشت چند روز، اردستانی برای کمک به ساخت مدرسه ای در استان سیستان و بلوچستان، مبلغ پانصد هزار تومان از پاداش خود را اهدا کرد و پانصد هزار تومان الباقی را نیز به حساب “بیت الزهرا(س)” واریز کرد تا برای خرید البسه جهت نیازمندان اختصاص یابد.

جایی که او بود غم و اندوه بیرون می رفت

19 ژوئن

از خصوصیات بارز شهید، خوشرویی، جذابیت، صفای باطن، اخلاص و توکل به خدا بود .به گفته همرزمانش، جایی که او بود غم و اندوه بیرون می رفت. او در روحیه دادن به رزمندگان نقش به سزایی داشت. از شجاعت بالایی برخوردار بود. تجزیه و تحلیل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصمیم گیری سریع، یکی از ویژگیهایی بود که در مشکلات، سید را یاری می کرد. با آنکه از نظر جسمی بدنی نحیف و لاغر داشت، خستگی ناپذیری و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود.
او در اکثر نبردها بجز مواقعی که مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهای عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن و در کنار رزمندگان از نزدیک به هدایت عملیات می پرداخت.
آن بزرگوار تا هنگام شهادت ۱۱ بار مجروح شد ولی هرگز از پای ننشست و با شجاعت کم نظیر تا نثار جان عزیزش به دفاع از اسلام و آرمانهای متعالی حضرت امام خمینی(ره) و حفظ کیان جمهوری اسلامی ادامه داد.

حضور دلگرم کننده

19 ژوئن

شبی که خداوند فاطمه را به ما عطا فرمود حدود ۹ ماه از شهادت حاج علی گذشته بود. آمبولانسی آمد و ما به همراه همسر علیرضا راهی بیمارستان شدیم. من در تمام مسیر حضور حاجی را حس می‌کردم. احساس می‌کردم او سوار برلندکروزی که همیشه با آن به خانه می‌آمد، در جلوی آمبولانس حرکت می‌کند و راه را برای عبور ما باز می‌نماید. می‌دانستم که او هم نگران حال همسرش است و با حضورش قصد دارد به ما آرامش بدهد. شاید اگر از همسر او هم سؤال کنید بگوید که: «تعجب‌آور است اما من علیرضا را دیدم که به من لبخند می‌زد و برایم دعا می‌خواند.»

سخنگوی جوانان طرفدار امام

19 ژوئن

شهید وزوایی پس از ۱۳ آبان ۱۳۵۸، به علت معلومات فراوان عقیدتی و سیاسی، بهره هوشی وافر و نیز تسلط بر زبان و ادبیات انگلیسی، مسئولیت سخنگویی دانشجویان مسلمان پیرو خط امام رحمه الله را در کنفرانس های پیاپی و مصاحبه با گزارشگران رسانه های خارجی برعهده گرفت. هر از چند گاهی سیمای پرصلابت و مصمم او، در تمامی رسانه های ارتباط جمعی غرب، به عنوان سخنگوی جوانان طرفدار امام خمینی رحمه الله منعکس می شد.

او یک مسلمان واقعی بود

19 ژوئن

اگر قرار بود به سقز بیایید ، تا آخرین لحظه در سنندج می ماند و کار می کرد . طوری راه می افتاد که تأمین داشت جمع می شد و همیشه وقتی به سقز می رسید ، که از آن دیر تر نمی شد آمد . مسیر طولانی بود و جاده نا مناسب و پر پیچ و خم . ولی او با آنکه همیشه در حال آماده باش بود و فرصت خوابیدن نداشت ، بلا فاصله تا به سقز می رسید ، بدون آن که استراحتی بکند ، به همه جا سر کشی می کرد .
اول می آمد به مقر ما . وضعیت منطقه را می پرسید و بعد به رده های مختلف سر کشی می کرد و شب هم در یکی از مقر ها ، بچه ها را جمع می کرد و با آنها صحبت می کرد . به درد و دلها گوش می داد و طرحهای آنا ن را می گرفت و تا نیمه های شب در کنار آنها می ماند .
او یک مسلمان واقعی بود . مسلمانی که اگر یک نفر بی دین او را می دید ، عاشق اسلام می شد . او سعی نمی کرد با حدیث و روایت ، اسلام را به مردم بشنا ساند .بلکه در عمل ، آن حدیث و روایت را پیاده می کرد .

در سفرها نظم او نمایان بود

19 ژوئن

این همرزم و همراه شهید ستاری به سفری به چین برای مذاکره به عنوان یکی دیگر از نشانه‌های تلاش جدی و نظم برجسته شهید ستاری اشاره می کند: «یک بار با شهید ستاری به چین رفتیم. البته آن‌جا افسری از وزارت دفاع کشورمان مسئول تیم بود و من و شهید ستاری هم عضوی از آن تیم بودیم. بین سال‌های ۶۰ تا ۶۳ زمانی که من فرمانده آموزش های هوایی بودم و زمان تیمسار معین پور فرمانده نیروهوایی بود به این سفر رفتیم و در طول همین سفر، نظم و رفتار منضبط ایشان را دیدم . اگرچه خیلی با ستاری کار نکرده بودم ولی در این سفرها همراه ایشان بودم و این نظم را از نزدیک می‌دیدم. باهم بودیم و همیشه نیز با هم رابطه خوبی داشتیم.

شهادت برایش کم بود

19 ژوئن

همه آماده شده بودند تا جواب بدهند. آخر در یک روز غیبت چند فرشته آن‌هم برای یک مأموریت رفتن، برای همه ایجاد سوال کرده بود. خوب که حواس‌ها جمع شد، منتظر شنیدن دلیل عزیمت آن‌ها شدند: اولی آمد و شروع کرد: مگر می‌شود ساکت بنشینیم، مدت‌ها بود انتظار عروجش را داشتیم. اگر شما بدانید چند مرحله تا مرز جدا شدن از دنیا آمده بود و باز مثل این‌که آن طرفی‌ها بیشتر به او نیاز داشتند، که ماندنی شده بود. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که ندایی رسید: طفره نروید هر که دلیل قانع کننده‌ای دارد، صریح و خلاصه بگوید که چرا برای استقبال «یک روح» چند فرشته پیشقدم شده‌اند و تازه به پیشواز هم رفته‌اند. با این تذکر درد دل‌ها یا بهتر بگوییم رازها برمَلا شد.
ـ او کسی بود که وقتی به عنوان دانشجوی بورسیه از دولت ایران چهل و پنج سال پیش چهارصد دلار هزینه تحصیل می‌گرفت، حاضر نشد فعالیت‌های اسلامی و ضد رژیم‌اش را ترک کند تا بالاخره سهمیه‌اش را قطع کردند.
ـ دومین فرشته گفت: به خاطر دارید چپی‌ها می‌گفتند: جاسوس آمریکاست و برای نان کار می‌کند، راستی‌ها می‌گفتند کمونیسته. هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند.
ـ اسم چمران معروف‌تر از خودش بود وقتی عکس‌اش رسید دست اسراییلی‌ها تازه با خودشان فکر کردند «این یارو همان خبرنگاره نیست که می‌آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟» آن‌ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
ـ چهارمی لب به سخن گشود: مگر نشنیدید که یکی از نیروهایش می‌گفت در غرب که بودیم یک روز گفتند دکتر نیست. همه‌پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده‌اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم، تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنّی‌ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی‌توانست چیزی بگوید آخر پنج ماه می‌شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود برای حفظ امنیت.
ـ منبع ابتکار بود و خلاقیّت، بدون ادعا و ساکت. وقتی کنسرو را پخش کردند دکتر گفته بود: «قوطی‌ها شونو سالم نگه دارین.» بعد غذا، خودش آمد با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی‌ها را فرستادیم روی اروند. عراقی‌ها فکر کرده بودند، غواص‌ها هستند تا صبح آتش می‌ریختند.
ـ خوب شد این‌را گفتید: مگر فراموش کرده‌اید در خط مقدم مقابل عراقی‌ها، طراحی‌ماکت موشک ضد تانک را روی خاکریزها کردند، عراقی‌ها هم گول خوردند و کلی مهمات خالی کردند. بعد دیدند موشک‌ها مصنوعی است و بی تفاوت‌شدند. نیروهای چمران دیدند حالا وقتش است. موشک‌های واقعی را سوار کردند و توانستند ۸ تانک دشمن را منهدم کنند.
ـ بگذارید من هم از یک ابتکار جالب دکتر خاطره‌ای بگویم: عراقی‌ها شب‌ها نسبت به تردد بچه‌ها و نیروهای شناسایی و هجومی خیلی حساس بودند. دکتر طرحی داد که بر پشت چند الاغ یک تراورس چوبی با دو فانوس آویزان روشن کنیم و بفرستیم جلوی دید دشمن. فکر کرده بودند تانک دارد می‌رود طرفشان. چه جهنمی به پا کردند اگر بر سر بچه‌ها می‌ریخت چی‌می‌شد.
ـ دیگری گفت: یادتان هست با چه سعه‌صدری نیروهای ساده و به ظاهر بی‌‌لیاقت موتور سوار را که از همه جا طرد شده بودند. تحویل گرفت و جذب شدند، شده بودند از فداکارترین و فعالترین رزمنده‌های جنگ‌های نامنظم. نصف بیشترشان همان وقت‌ها شهید شدند.
ـ باز فرشته‌ اولی عرضه‌داشت: گفته بودند در ستاد ۱۵۰ تا کولر هست. پیشنهاد شد یکی بیاریم اتاق چمران. تا شنید، گفت: اگر برای همه سنگرها نصب کردید، آخری‌اش را هم بیاورید این‌جا.
ـ مَلک دومی با حسرت گفت: جّدی مگر می‌شود مقایسه کرد، چمران کجا و … یکی از افسرها می‌گفت. ناهارمان اشرافی بود: نان و ماست! اول سفره رسید به سنگر ما، دعوت‌مان را پذیرفت و نشست سرهمان سفره و مشغول شد. یکی از جمع‌مان پرسید: این وزیر دفاع که گفتن قرار بیاد سرکشی، چی شد پس؟
ـ اصلاً انگار با همه‌ی عالم طبیعت رفیق بود: لاک پشته به موقع رسید، با یک قابله خشاب و تیر روی پشت‌اش. می‌دانستم کار دکتر چمران است، نمی‌دانستم چطور بهش فهمانده بود بیاید به من مهمات برساند.
ـ فرشته و گریه، آن‌هم هق‌هق؟ توجه همه را جلب کرده بود. از قول یکی از نزدیکان چمران نقل کرد که: دیدم انگار تب و لرز دارد پرسیدم دکتر مریض شده‌اید؟ سرش را انداخت پایین و گفت: «نه عزیزم از گرسنگی است، دو روز است چیزی نخورده‌ام». همه جا را گشتم حتی یک ذره خرما و قند هم نبود. خانمش هم گفت به شهر نروید. ناچار با بغض و گریه از نان خشک‌های انبار چند تا کپک نزده گذاشتم توی سینی و بُردم برایش.
چند لحظه‌ای سکوت همه جا را فرا گرفته بود. همه غبطه می‌خوردند که ای‌کاش مدتی همنشین و مأنوس با او بودند. همان‌که امام راحل با آن وسعت روح و عظمت وجودیش پیغام فرستاده بود که « به چمران بگویید بیاید تهران، دلم برایش تنگ شده است… حالا دیگر ملکوت هم معترف بود که نه سه تا، بهتر بود تمام ملائک را با افتخار به استقبال روح عرشی آن شهید وارسته، مصطفی چمران گسیل می‌داشتیم.

برداشت آزاد از کتاب یادگاران ـ روایت فتح ۱۳۸۱

ولایت فقیه

18 ژوئن

روز سیزده آبان ۸۸ بود. می خواستم زودتر به محل کار بروم. اما خیلی خوابم می آمد. کنار بخاری توی منزل برای لحظاتی خوابم برد. یکباره دیدم روبروی درب دانشگاه تهران قرار دارم!!
جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند. نگاهم به روبروی درب افتاد. ابراهیم و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت ایستاده و به درب دانشگاه نگاه می کردند.
بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم. میخواستم به سمت آنها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم!
از خواب پریدم. این رویا چند دقیقه بیشتر نبود، ولی نفهمیدم چه خبر است؟ زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران. گفتم جلوی درب دانشگاه چه خبر است!؟
گفت: همین الان جمعیت فتنه گر، تصویر بزرگی مقام معظم رهبری را پاره کردند و به حضرت آقا ناسزا گفتند و.. علت حضور شهدا را فهمیدم. ابراهیم به مسئله ولایت فقیه بسیار اهمیت میداد.

خاطره جنگی شهید سرلشگر خلبان مصطفی اردستانی

18 ژوئن

در عملیات والفجر ۸ از طرف شهید بابایی مسئول دسته پروازی بودم. روز سوم یا چهارم آزادسازی فاو بود عراقی ها جلوی نیروهای پیاده ما مقاومت می کردند و آماده حمله شده بودند.
در همین ایام نزد برادر رحیم صفوی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه رفتم ایشان گفتند: شما چکار می توانید بکنید؟ هرچه شما بخواهید انجام می دهیم.
آن روز پس از مشخص شدن هدف با گروهم پرواز کردم. من آخرین هواپیمای دسته بودم که از زمین بلند شدم. وضع آشفته ای بود و از هر طرف گلوله می بارید. هر کدام از هواپیماها که می رفتند صدمه دیده بر می گشتند. من صدمه دیدن یکی از هواپیماهای خودی را دیدم آن هواپیما را سروان اسدزاده» هدایت می کرد.
ناگهان آتش گرفت و در حالیکه از مسیر منحرف شده بود با سر به زمین خورد و اسدزاده درجا به شهادت رسید.
با این خبرها شیطان وسوسه بر گشتن را در دلم راه می داد ولی ایمان به خدا تقویتم می کرد. به هر حال با سرعت خیلی زیاد از اروند رود رد شدم. ناگهان در عمق ۱۰ کیلومتری خاک عراق موشکی به هواپیمایم چنگ کشید و باک مرکزی هواپیما کنده شد و به سر بال هواپیما چسبید. فکر نمی کنم تا الان چنین حادثه ای اتفاق افتاده باشد با دیدن این حالت شروع کردم به خواندن آیه «وجعلنا» و از اهل بیت (ع) کمک خواستم و بمب های خودم را رها کردم.