خاطرات شهید محمدرضا کارور

18 مه

خاطره ۱
جسم نحیف فرمانده گردان تکه پاره شده بود! مگر نه این که جسم گردان، جسم فرمانده آن است و جان فرمانده جان تک تک بچه‌های گردان! نیمی از بچه‌های گردان مقداد در وسط میدان، روی رمل‌های فکه مانده بودند. حالا فرمانده چگونه می‌توانست پیر نشود! آن هم فرمانده‌ای مثل محمدرضا!
عملیات والفجر مقدماتی بود! محمدرضا باقی‌مانده گردان را زود به عقب انتقال داده و آن گاه خود به معرکه بازگشته و سر و گوشی آب داده بود. میدان مین باز در چنگ دشمن بود. شهیدان در وسط میدان افتاده بودند. محمدرضا انگار فرزندان خود را در وسط نیروهای دشمن جا گذاشته‌بود. طاقت نیاورد. همان لحظه به اردوگاه بازگشت و یک دسته نیروی از جان گذشته تجهیز کرد. او خود راهی به قلب دشمن گشود و دسته را تا وسط میدان هدایت کرد. هر رزمنده با دلهره و اضطراب، پیکر شهیدی را به دوش کشیده و به عقب انتقال داد. شب بعد نیروها به نصف تقلیل یافتند و شب‌های بعد … در آخر محمدرضا تنها ماند. اما تا انتقال آخرین پیکر شهید به عقب، باز نایستاد!

خاطره ۲
محمدرضا به هر کجا که می‌رفت، دور از نیروهایش، قبری در دشت برای خود حفر می‌کرد، مرگ را به تسخیر خود در می‌آورد و با معبود خویش به راز و نیاز می‌پرداخت. رزمنده‌ای می‌گوید: «شبی ظلمانی در دشت می‌رفتم، ناگهان سر راهم چاله‌ای سبز شد و من ناخودآگاه درون چاله افتادم. صدای آه کسی و کورسوی فانوسی در گوشه چاله مرا به خود آورد. وقتی به خود آمدم، محمدرضا را دیدم که پهنه صورتش پر از اشک بود. من شرمنده شدم؛ هم از این که پرده از سر او برداشته بودم و هم این که روی جسم نحیف او افتاده بودم. از من شرمنده‌تر خود او بود که دوست نداشت در خلوت با خدایش، غیر وارد شود و عشق زلال او را برهم زند.”