خاطره ۱
یک روز ناصر به من تلفن زد و گفت: “اسم شما را دادهام برای حج.” گفتم: “چطور تنها بروم؟، شما نمیآیید.” گفت: “شما در طول عملیات فشار زیادی را تحمل کردهای، سفر به کعبه برای روحیهات لازم است، شما برو من همینجا هستم.” گفتم: “خانه خدا را که رد نمیکنند. گفت: “خدا را چه دیدی شما بروید دیدن خانه خدا شاید من رفتم دیدن خود خدا. گفتم: “ناصر دوست داری شهید بشوی.” گفت: “بله، شهادت را دوست دارم.” پرسیدم: “دوست داری اسیر یا جانباز بشوی؟” فکری کرد و گفت: “برای جانبازی و اسارت آمادگی ندارم، من دوست دارم شهید شوم آنهم به یک شکل خاص.” گفتم: “به چه شکل.” گفت: “یک تیر بخورم، فقط یک تیر، یا توی قلبم، یا توی پیشانی، دوست ندارم جنازهام تکهپاره شود.” روزی که در معراج شهدا پیکر رشید او را برای تشییع آماده میکردند یک گل سرخ بر پیشانی داشت، جای اصابت تیر چون یاقوتی بر پیشانیاش میدرخشید.
خاطره ۲
سادهزیستی و خلوص ناصر موقعیت خاصی برای او بوجود آورده بود. مردم کرد این فرمانده و فرماندار ساده و بیآلایش را در قلبهای خود جای داده و ارزش و احترام خاصی برای او قائل بودند. ناصر ۲۱ ماه فرمانده سپاه پاوه بود. و ۱۲ ماه از این مدت را با حفظ سمت به عنوان فرماندار پاوه نیز انجام وظیفه کرد. یکبار شهید رجایی برای دیدن چند اسیر عراقی و سرکشی به اوضاع منطقه به پاوه آمدند، ناصر که از طریق بیسیم خبردار شده بود سراسیمه از راه رسید. کلاهی کاموایی به سر، یک پیراهن ورزشی و یک شلوار کردی به تن داشت. بینیاش از شدت سرما سوخته و سیاه شده بود و لبهایش ترک خورده بود. آنقدر ساده و باصفا بود که با حضورش همه چشمها به اشک نشست. هیچوت و هیچ کجا نگذاشت او را به عنوان فرمانده معرفی کنند. میگفت فرمانده امام است. او معتقد بود تا زمانیکه مردم کرد به خود نیامده و مسوولیتی نپذیرند ماجرای کردستان ختم نخواهد شد. تحت تاثیر همین اندیشه تلاش زیادی برای آموزش عقیدتی مردم بومی کرد و با تشکیل کلاسهای عقیدتی سطح آگاهی این مردم مظوم را افزایش داد و نقش مهمی در فعال کردن مردم مسلمان بر عهده داشت.