سرلشکر پاسدار شهید سیدمحمدرضا دستواره

11 مه

زندگی نامه

شهید دستواره در سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب تهران به دنیا آمد. با اوج گیری انقلاب اسلامی، در ۱۴ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان گردید، اما پس از مدتی از زندان آزاد شد.
پس از پیروزی انقلاب به خیل سپاهیان پاسدار پیوست و بلافاصله داوطلبانه در مأموریتی عازم کردستان شد. بعد از آزادسازی شهر مریوان در معیت جاویدالاثر احمد متوسلیان و سایر برادران رزمنده وارد شهر مریوان شد. هنگامی که سردار متوسلیان مأموریت یافت تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دهد، او همراه سایر برادران به سمت جبهه های جنوب عزیمت کرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نیرو مأمور تشکیل واحد پرسنلی تیپ شد.
شهید دستواره در نبردهای پر حماسه رمضان و مسلم بن عقیل به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب شد. در عملیات خیبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشکر محمد رسول الله (ص) شهید حاج همت – و واگذاری فرماندهی به شهید کریمی – به عنوان قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) منصوب شد. پس از شهادت عباس کریمی در عملیات بدر، به عنوان سرپرست لشکر در خدمت رزمندگان اسلام با کفار جنگید و در نهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر، او همچنان به عنوان قائم مقام لشکر باقی ماند.
مناطق اشغالی کردستان و صحنه های مختلف جبهه های جنوب کشور به ویژه عملیات والفجر ۸ و جاده ام القصر (در فاو) شاهد دلاوری های عاشقانه و جان فشانی های این شهید عزیز است. در عملیات کربلای ١ – که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد – برای شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت، اما بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتی به وی گفته می شود خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می ماند و بعد بر می گشتی، در جواب می گوید: «به آنها گفته ام کنار قبر حسین، قبری برای من خالی نگه دارید.»
بیش از ۱۰ روز از شهادت برادرش نگذشته بود که در عملیات کربلای ۱ در روز آزادسازی شهر مهران از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از کالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسید و در جرگه شهیدان کربلا راه یافت.

وصیت نامه

… حرف چندانی ندارم، فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم، در پشت سر او لحظه ای دست از مبارزه و استقامت برندارید. من که در این عمر خود نتوانستم بهره ای از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله ببرم ولی همواره سعی داشتم با چاکری مجاهدان مخلص خود را خاک پای آنها سازم…

شهید دکتر مصطفی چمران

11 مه

زندگی نامه

دکتر مصطفی چمران در سال ۱۳۱۱ در تهران متولد شد. وی بعد از گذراندن دوران ابتدایی و متوسطه، در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۳۶ در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و یک سال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت. در سال ۱۳۳۷ با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز، به آمریکا اعزام و در دانشگاه برکلی با ممتاز ترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما شد.
از ۱۵ سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی در مسجد هدایت و درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت می کرد. در آمریکا با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه ریزی کرد. پس از قیام خونین ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، رهسپار مصر شد و مدت دو سال، در زمان جمال عبد الناصر، دوره های چریکی و جنگهای پارتیزانی را آموخت. بعد از مرگ عبدالناصر، دکتر چمران رهسپار لبنان شد. او به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی می ریزی کرد.
وی بعد از پیروزی انقلاب و بازگشت به وطن، همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه های پاسداران انقلاب در سعدآباد تهران کرد. سپس در شغل معاونت نخست وزیر در امور انقلاب و در مقاومت جاودانه «پاوه»، قدرت ایمان و اراده آهنین و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت شد. بعد از غائله کردستان از طرف امام(ره) به وزارت دفاع منصوب شد. دکتر چمران در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد. وی سپس به نمایندگی امام (ره) در شورای عالی دفاع منصوب شد. او سپس با تعدادی از جوانان داوطلب، ستاد جنگ های نامنظم را در اهواز تشکیل داد. ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگ های نامنظم، یکی از این برنامه ها بود که به کمک آن، جاده های نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد. حماسه سوسنگرد از افتخارات این سردار رشید اسلام است که شهر با مقاومت او و یارانش آزاد گردید. پس از آزادسازی سوسنگرد، به فکر فتح ارتفاعات راهبردی الله اکبر افتاد و با وجود مجروحیت در سوسنگرد، این ارتفاعات نیز آزاد شد. پس از فتح ارتفاعات الله اکبر، شهید چمران طرح تسخیر دهلاویه را با ستاد جنگ های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت و سرانجام در راه آزادسازی شهر بستان و در منطقه دهلاویه بر اثر اصابت ترکش خمپاره، روح ناآرامش به لقاءالله پیوست.

وصیت می کنم …

وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می دانم! او را وارث حسین می خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می کنم …

برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شده ام. ولی برای اولین بار وصیت می کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم.
از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم … از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم. از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم …

تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم…

تو ای محبوب من رمز طایفه ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل می کنی، کینه های گذشته و دشمنی های تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان می پذیری، تو فداکاری می کنی، تو از همه چیز خود می گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها می کنی، و دشمنانت در عوض دشنام می دهند و خیانت می کنند، به تو تهمتهای دروغ می زنند و مردم جاهل را بر تو می شورانند، و تو ای امام لحظه ای از حق منحرف نمی شوی و عمل به مثل انجام نمی دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال و قدم بر می داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار می کنم که در رکابت مبارزه می کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می نوشم…

ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت می کنم، منی که تو را دوست می دارم… آدم ساده ای نیستم!… من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است …

به سه خصلت ممتاز شده ام:

۱. عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می بارد. در آتش عشق می سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی شناسم. در زندگی جز عشق نمی خواهم، و جز به عشق زنده نیستم.
۲. فقر که از قید همه چیز آزاد و بی نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی کند.
۳. تنهایی که مرا به عرفان اتصال می دهد. مرا با محرومیت آشنا می کند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می سوزد. جز خدا کسی نمی تواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله های صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می گردد، کمتر می یابد …

کسی که وصیت می کند آدم ساده ای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.

آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می کند …
وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا می دانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشته ام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته ام. حتی زن و بچه ها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده اند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است.
وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض داده ام.
به کسی بدی نکرده ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبوده ام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم …
آری وصیت من درباره این چیزها نیست …

وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است …
احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم. وصیت می کنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشته ام، و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم….
تو را دوست می دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم … از او چیزی نمی طلبم و احساس احتیاج نمی کنم. چیزی نمی خواهم، گله ای نمی کنم و آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می دانم. همچنانکه خدای را می پرستم و عشق می ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است …
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی وخودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است

به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم …

می دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده ام، حتی عشق ورزیده ام، ولی جواب بدی دیده ام. عشق را به ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده می نمایند! اما این بی خبران نمی دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند. نمی دانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست …

و من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می سوزم و لذت می برم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …

می دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می کنی. انسانها را دوست می داری. به همه بی دریغ محبت می کنی. و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده می کنند. حتی تو را به تمسخر می گیرند و به خیال خود تو را گول میزنند … تو اینها را می دانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمی دهی … زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا می تابی و همچون باران برچمن و شوره زار می باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی گیری …

درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.

عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود توست، و ارزنده ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است، و مقدس ترین خصیصه ای است که در میزان الهی به حساب می آید …

شهید جعفر جنگروی

11 مه

زندگی نامه

جعفر به سال ۱۳۳۳ در فریدن اصفهان در خانواده‌ای با تقوا و متعهد چشم به جهان گشود و در دامان پدری زحمتکش و مادری مهربان تربیت یافت. جعفر یکساله بود که خانواده‌اش به تهران مهاجرت کردند. پدرش گچ‌کار بود و عیالوار، از این رو فرصت و فراغت توجه جدی به امور داخلی خانواده را نداشت. مادرش به رتق و فتق امور می‌پرداخت. به خاطر مشکلاتی که برای جعفر پیش آمد، نتوانست به موقع به مدرسه برود. شناسنامه‌اش مفقود شده بود و مدرسه از ثبت‌نام او سر باز می‌زد. اما جعفر به درس سخت علاقه داشت.
جعفر که از تحصیل در دوره روزانه مایوس می‌شود، پس از دریافت شناسنامه المثنی که چند سال بزرگتر از سن خود بود، برای تحصیل به دوره شبانه‌روزی روی می‌آورد. روزها به کار خیاطی مشغول می‌شود و شبها به درس خواندن و تحصیل می‌پردازد. جعفر از سنین نوجوانی، به ورزش کشتی علاقه‌مند شده و به این ورزش باستانی روی می‌آورد. با پشتکار تمام، مقام دو قهرمانی این رشته را در تهران کسب می‌کند و به مدال نقره این رشته دست می‌یابد. با تلاش و پشتکار فراوان، در کنار کار و فعالیت و تامین هزینه زندگی خود و خانواده، در دوره شبانه با موفقیت تمام تا دریافت مدرک سوم متوسطه پیش می‌رود که بنا به مشکلات زیادی ترک تحصیل می‌نماید.
جعفر یکسال پیش از شروع انقلاب اسلامی، پس از تهیه اندکی سرمایه، دست از کار خیاطی می‌کشد و به فروشندگی لباس روی می‌آورد. با شروع انقلاب، جعفر همراه برادرش، طبقه بالای مغازه‌اش را به فعالیتهای انقلابی اختصاص می‌دهد و به طور پنهانی به مبارزه علیه رژیم ستمشاهی مشغول می‌گردد. در همان مغازه، به پخش کتابها و رساله امام خمینی (قدس سره) و دیگر کتابهای ممنوعه می‌پردازد. یک بار یکی از همسایگانش که ساواکی بود، دیگر ماموران ساواکی را باخبر نموده و همگی به خانه آنان می‌ریزند، اما جعفر و برادرش سریع باخبر شده، کتابها و اعلامیه‌ها را به مغازه منتقل می‌کنند. جعفر پس از اوج‌گیری انقلاب، کار و کاسبی را رها کرده، مغازه را تعطیل می‌کند و فعالیتها و اقدامهای انقلابی خود را گسترش می‌دهد و شبانه‌روز خود را وقف انقلاب می‌نماید. او اعلامیه‌ها و نوارهای حضرت امام (قدس سره) را در میان دوستان و آشنایان پخش می‌کند و به عنوان چهره انقلابی و مبارز شناخته می‌شود و در بسج و تهییج جوانان محل، نقش موثر و محوری ایفا می‌کند. در راهپیماییها و تظاهرات، همیشه جلوداری می‌کند. در روز جمعه سیاه – ۱۷ شهریور – که نزدیک خانه‌شان بود حضوری فعال می‌یابد و از نزدیک، فاجعه و جنایت رژیم را به نظاره می‌نشیند. در آن روز، به قدری در انتقال مجروحان به بیمارستان تلاش می‌کند که عصر با تن و لباس خونین به منزل می‌رود. آن روز او و برادرش، نخستین پرچم راهپیمایی را بر می‌افرازند و مردم را به راهپیمایی تهییج و ترغیب می‌کنند. او و برادرش با هزینه شخصی، تعاونی محله ۱۷ شهریور را دایر می‌کنند و به تهیه و توزیع ارزاق و نفت میان مردم مبادرت می‌ورزند. جعفر، روز ورود حضرت امام خمینی (قدس سره)، به عنوان عضو فعال (کمیته حفاظت و حراست از امام) تلاش ارزنده‌ای انجام می‌دهد و در روزهای پیروزی انقلاب در تسخیر و تصرف پادگانها و مراکز انتظامی شرکت می‌جوید.
جعفر بخاطر ابراز رشادت و لیاقت و کاردانی در سرکوبی عوامل خوب خلق عرب در خرمشهر، به عنوان نخستین فرمانده سپاه خرمشهر برگزیده می‌شود و همراه شهید جهان آرا و تنی چند به ساماندهی سپاه پاسداران و تامین امنیت خرمشهر می‌پردازد.
جعفر، مدتی نیز برای مقابله با گروهکهای ضد انقلاب در کردستان به این استان اعزام می‌شود و در مقابله با ضد انقلاب، فعالیت زیادی در سرکوبی آنان انجام می‌دهد. در یکی از ستون کشی‌ها به سمت “بانه” و پاکسازی آن محور، در گردنه “خان” طی یک درگیری با گروهک کومله و دیگر گروهکها، به اسارت ضد انقلاب در می‌آید و مدت ۳۵ روز تحت سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار می‌گیرد و تا مرز شهادت نیز پیش می‌رود. چهار بار او را به پای جوخه اعدام می‌برند، که به دلیل اختلاف میان گروهکها، نجات می‌یابد و سرانجام با عده‌ای مبادله می‌شود.
جعفر، پس از آزادی از چنگال ضد انقلاب در کردستان، به تهران می‌آید و در سپاه تهران، در دفتر فرماندهی کل سپاه مشغول به خدمت می‌شود.
جعفر به عنوان نماینده سپاه، به چند کشور مسلمان از جمله پاکستان، افغانستان ،لیبی و لبنان سفر می‌کند و در چند سمینار نیز شرکت می‌جوید.
جنگروی، هنگام شروع جنگ تحمیلی، در لبنان به سر می‌برد، که به محض اطلاع از شروع جنگ، از راه زمینی خود را به کشور می‌رساند و بلافاصله راهی جبهه غرب می‌شود و مدت شش ماه مستمر در آنجا می‌ماند.
در عملیات “بازی دراز” گلوله‌ای به کلاهش اصابت می‌کند و بیهوش می‌شود. او در جبهه غرب نیز رشادتهای زیادی از خود بروز می‌دهد. از این رو، به عنوان فرمانده اطلاعات – عملیات محور غرب برگزیده می‌شود. در طراحی و اجرای جنگهای نامنظم و چریکی، نقش فعالی از خود ارائه می‌دهد و ضربات مهلکی از این طریق به دشمن وارد می‌آورد. جنگروی، از اوایل سال ۱۳۶۰ مدتی به عنوان مسوول طرح و برنامه عملیات تهران منصوب شده و منشا خدمات ارزنده‌ای در این واحد می‌شود.
جنگروی، اواخر سال ۱۳۶۰ با دختری با تقوا و پارسا ازدواج می‌کند و حضورش را در جنگ، شرط ازدواج قرار می‌دهد. یک ماه پس از ازدواج راهی جبهه جنوب می‌شود و در عملیات فتح‌المبین شرکت می‌جوید. پس از آن در عملیات مهم “بیت‌المقدس” حضور فعال می‌یابد و در پاکسازی جاده “شلمچه” نقش موثری ایفا می‌کند.
او در تیرماه ۱۳۶۱ در عملیات “رمضان” شرکت می‌جوید و در این عملیات بشدت از ناحیه سر و صورت مجروح می‌شود. او را میان شهدا با هواپیما به پشت جبهه منتقل می‌کنند، که در هواپیما به هوش می‌آید. مدتی در بیمارستانی در مشهد بستری می‌شود و پس از آن به تهران منتقل شده و حدود هشت ماه نیز در تهران، در یک بیمارستان بستری می‌شود. او یک چشم و یک گوشش را از دست می‌دهد و سمت راست صورتش نیز فلج می‌گردد و پانزده بار مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد.
جنگروی، پس از بهبود مختصر، سریع خود را به جبهه می‌رساند و در عملیات “والفجر مقدماتی” شرکت می‌کند او تا سال ۱۳۶۳ با مسئولیتهای مختلف در جبهه خدمات ارزنده‌ای را بر جای می‌گذارد. در سال ۱۳۶۳ در تشکیل قرارگاه “رمضان”، سهم بسزایی ایفا می‌کند و در راه‌اندازی و طراحی جنگهای نامنظم و چریکی در داخل عراق نیز لیاقت و توانمندی بالایی از خود نشان می‌دهد. در جنگهای نامنظم، از نیروهای مردمی عراق استفاده می‌کند. او بعنوان “قائم مقام قرارگاه رمضان” در شمال غرب کردستان خدمات شایسته‌ای را ارائه می‌دهد و در تشکیل تیپ “بدر” نقش اساسی ایفا می‌نماید.
جنگروی، در عملیات بدر، بعنوان فرمانده جناح راست وارد عمل می‌شود و در پاسگاه “ترامه” عراق، به هدایت نیروهای تحت امر می‌پردازد. پس از آن، در اکثر عملیاتهایی که بعنوان “قدس” در غرب و جنوب انجام می‌شود، حضوری جدی و فعال می‌یابد. وی، در سال ۱۳۶۳ برای زیارت کعبه به حج مشرف می‌شود و پس از بازگشت از حج به لشگر سیدالشهدا (ع) می‌رود و بعنوان جانشین لشگر انجام وظیفه می‌کند. در مدت کوتاه مسئولیتش، خدمات ارزنده‌ای را به رزمندگان ارائه می‌دهد.
جنگروی، با اشتیاق فراوان در عملیات والفجر ۸ شرکت کرده و اوج حماسه و ایثار خود را در این عملیات حماسی، به نمایش می‌گذارد و سهم بسزایی در آماده‌سازی نیرو و شناسایی منطقه و طراحی عملیات ایفا می‌کند. سردار فضلی در این‌باره می‌گوید: “حاجی در آماده‌سازی نیرو و شناسایی جزیره “ام‌الرصاص” زحمت زیادی را متحمل شد. شب عملیات، تحلیل خوبی از عملیات ارائه کرد. او به قرآن تف‌ئل زد و پیروزی رزمندگان را نوید داد. شور و حال عجیبی داشت. ذکر می‌گفت ودعا و زیارت می‌خواند.” او عاشق اهل بیت (ع) بود و با تمام وجود به آنان ارادت می‌ورزید. نسبت به حضرت زهرا (س) عشق و ارادت ویژه و خالصانه داشت.
با قرآن مانوس بود و نسبت به فهم و تفسیر آن توجه داشت. قرآن را حفظ بود. به مطالعه علاقه‌مند بود و علیرغم کمبود تحصیلات بالای کلاسیک، علاقه به مطالعه کتب مذهبی داشت. در سلام کردن به دیگران پیش قدم بود. برادر کوچکش می‌گوید که هرگز موفق نشده به او پیش‌دستی کرده و سلام کند.
او همواره به خانواده شهدا و جانبازان سرکشی می‌کرد و در رفع مشکلات آنان می‌کوشید. برای رفع مشکلات و انجام امور شهدا به قدری به بنیاد شهید مراجعه کرده بود که رئیس بنیاد به خوبی او را می‌شناخت و از ارائه خدمات به او دریغ نمی‌کرد. نسبت به پدر و مادرش احترام ویژه‌ای قائل بود. با همسرش با تکریم مواجه می‌شد. و در کار منزل به همسرش کمک می‌کرد.
به حضرت امام خمینی (ره) عشق می‌ورزید و پیروی از او را بر خود فرض مسلم می‌دانست. نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات، سخت پایبند بود و به هیچ روی از راه تقوا عدول نمی‌کرد. نسبت به نوافل اهتمام می‌ورزید. دائم‌الذکر بود. به هنگام شهادت نیز ذکر بر لبش بود.شهامت و شجاعتش زبانزد بود. یکبار در جبهه غرب، با نود نفر از رزمندگان، در محاصره و کمین صد دستگاه تانک دشمن می‌افتند که با تدبیر و شجاعت خاص او، از محاصره خارج می‌شوند.
شهید جعفر جنگروی، پس از ماهها مجاهدت و ایثارگری، در عملیات والفجر ۸ در منطقه عملیاتی “فاو” در روز ۲۷ بهمن ۱۳۶۴ بر اثر اصابت ترکش، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. برادر فضلی در این‌باره می‌گوید: “گلوله در ۱۵ متری ما به زمین خورد. من، حاجی، کلهر و احسانی‌نژاد بودیم. موجش همه‌مان را بلند کرد و بر زمین کوبید. تا به خودم آمدم، صدای جنگروی را شنیدم که ذکر می‌گفت. از بچه‌هایی که بالای سرم آمدند حال او را پرسیدم. ترکشی به شکمش اصابت کرده بود. ما را روی لنج گذاشتند. اما او داخل لنج به شهادت رسید.”
جعفر باروحیه‌ای انقلابی و پر شور، از فردای ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ خودرا و قف حراست از دستاوردهای انقلاب می‌کند. از اوایل سال ۱۳۵۸ به عضویت رسمی سپاه پاسداران در می‌آید و دوره آموزشی خود را در پادگان ولی‌عصر ( عج) می‌گذراند. در خرداد ماه ۱۳۵۸، به دنبال شروع غائله خلق عرب در خوزستان، همراه تعدادی راهی خوزستان می‌شود. او در دستگیری عناصر ضد انقلاب و اشرار منطقه، از خود رشادت بالایی بروزمی‌دهد و با قاطعیت و شجاعت زیاد، تعداد زیادی از عوامل محرک عرب خوزستان را سرکوب یا دستگیر می‌نماید.

شهید غلامعلی پیچک

11 مه

زندگی نامه

روز هشتم مهر ماه سال ۱۳۳۸، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولین فرزند خانواده متدین و رنج کشیده پیچک دیده به جهان گشود. او را غلامعلی نام نهادند. در سن پنج سالگی وارد دبستان شد و تا کلاس اول راهنمایی را، چون دیگر همسن و سالانش به درس و بازی گذراند و در این ایام بود که توسط یکی از معلمینش با مسائل سیاسی زمان خود آشنا شد و به ماهیت دستگاه جابر پهلوی پی برد. از آن پس، قسمتی از وقت خود را به تحقیق و جستجو درباره نهضت اسلامی مردم به رهبری امام خمینی و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتی، خود دست به کار شد و به کار تهیه و توزیع اعلامیه ها و شعار نویسی پرداخت. در سال ۵۵ وارد کلاسهای تفسیر قرآن شهید شرافت شد و در کلاس های آقای مهذب و آقای کاظمی که از اساتید اصول عقاید و قرآن به شمار می رفتند، شرکت کرد. وی در کنار ادامه تحصیل کلاسیک به یادگیری دروس حوزوی نیز همت گماشت و دروس مقدماتی را به اتمام رسانده و به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت.
پس از اخذ دیپلم ریاضی، در کنکور ورودی دانشگاه ها شرکت کرد و در دانشکده انرژی اتمی قبول شده، تحصیلات عالی خود را در این دانشگاه آغاز کرد. در همین ایام با ورود به گروههای اسلامی مبارز، به فعالیتهای ضد رژیم خود وسعت بخشید و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.
برادرش از این ایام می گوید:
بهمن سال ۵۶ بود که روزی من به سراغ کتابخانه غلامعلی رفتم و مشغول جستجو در میان کتاب ها شدم. یک کتاب را که باز کردم، دیدم که یک کلت کمری را با مهارت جاسازی کرده است. این مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمینه های سیاسی به من و گفت که بچه ها دارند برای مبارزه مسلحانه آماده می شوند. بعد ها دیگر جریان فعالیتهای نظامی اش را از من پنهان نمی کرد. سه ماه بعد با یک مسلسل به خانه آمد.
یکی دیگر از اقدامات او، طراحی ترور خسرو داد، فرمانده هوانیروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پیش از انجام ترور، برای دریافت اجازه از حضرت امام با نماینده ایشان تماس گرفت و پس از برسی جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضایت نماینده حضرت امام غلامعلی بدون هیچ اصراری طرح را لغو کرد. در زمان ورود حضرت امام به کمیته استقبال پیوست و با توجه به آموزشهایی که دیده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالی دولت بختیار، و پس مانده های رژیم طاغوت در جهت اخلال و خرابکاری، از آنجا محافظت کند. پس از آن نیز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده های سه روزه انقلاب از ۱۹ تا ۲۲ بهمن، در خیابان تهران نو و پادگان نیروی هوایی، به صورت شبانه روزی حضور پیدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرین عوامل رژیم پهلوی پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با فرمان تشکیل جهاد سازندگی، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفری به حوالی تهران، راهی سیستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن کارهای بدنی، به شغل معلمی نیز مشغول شد. با تشکیل سپاه پاسداران، غلامعلی جزو اولین نیروهایی بود که به این نهاد انقلابی پیوست و در سپاه خیابان خردمند در کنار عزیزانی چون حاج احمد متوسلیان، شهید رضا قربانی مطلق، شهید محمد متوسلی و شهید حاج علی اصغر اکبری مشغول به فعالیت شد و فرماندهی پاسداران مستقر در این مقر را به عهده گرفت و در همین حال، به تدریس در مدارس یکی ازر مناطق محروم تهران (شمیران نو) نیز مشغول بود. مدتی هم مسئولیت حفاظت از جان شهید مطهری را برعهده داشت و در زمان حیات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه های چپ قرار گرفت.
با شروع قائله کردستان، غلامعلی هجرت بزرگ زندگی خویش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازی شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده ای را ایفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند. در جربان این پاکسازی، غلامعلی پس از یک در گیری با ضد انقلاب به طرز معجزه آسایی نجات یافت و از ناحیه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گردید.
ارتباط بیسیم با مرکز قطع شده بود؛‌ به این ترتیب باید برمی گشتیم و فعلاً قید پاکسازی روستای مورد نظر را می زدیم. منتظر بودیم دو نفر از بچه ها را که فرستاده بودیم بالای تپه برگردند تا ما هم راه بیفتیم. بیست دقیقه ای فرصت داشتیم، خیلی نگران بودم. بیست دقیقه برایم مثل یک سال گذشت. سعی کردم خودم را با تماشای مناظر اطراف سر گرم کنم. کوهها و تپه ها و حتی تخته سنگها و خورده سنگها، عجیب داشتند نگاهمان می کردند و هر چه بیشتر می دیدند، تعجب شان افزون تر می شد، تقصیری هم نداشتند آخر برای اولین بار بود که ما را می دیدند و برای اولین مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه این تعجب ذره ای در آرامش و متانت طبیعت تأثیر نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جایش ایستاده بود و این بزرگترین درسی است که طبیعت می تواند به انسان بیاموزد. آیه المومن کا لجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همین صبر و ثبات و ایستادگی و استقامت در مقابل رخدادها است.
عادت داشتم هر موقع حدیث یا آیه ای یادم می آمد، آنرا به غلامعلی می گفتم تا بدانم او در این مورد چه می داند و برداشتش چیست. بعضی وقت ها سر همین کار ساعت ها به بحث می نشستیم اما همیشه به نتیجه واحدی می رسیدیم. رو به غلامعلی کردم و صدایش زدم غلامعلی!
بله
می گم المومن کالجبل الراسخ یعنی چه؟
تو هم خوب ذوقی داری ها! هر برنامه ای که پیش می یاد یه چیزی تو آستینت داری که بگی! یادته رو تپه ابوذر هم که بودیم اون خطبه حضرت علی رو گفتی؟ خیلی جالب بود.
اما تو این جمله ای که گفته ای مطلب اصلی جبل راسخ هستش که باید معنیش رو فهمید. عقیده تو هم حتماً این نیست که منظور معنی تحت اللفظی کلمه یعنی کوه استوار است؟ آخه اگه همین کوههای بظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اینجا وایستادن رو بخوای ببری توی یک صحرای بی آب و علف، و آب را هم بروشون ببندی دیگه از استواری می افتن. اگه انبوهی از دشمن محاصره شون کنند از استواری می افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهید کنی از استواری می افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهید کنی از استواری می افتن، اگه دست های برادرش رو قطع کنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواری می افتن، اما امام حسین (ع) نه تنها اینها رو داد بلکه…
بچه های دیگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهای غلامعلی گوش می دادند.
هر کدوم از یاران امام حسین (ع) که شهید می شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر می شد و چون حس می کرد داره به خدا نزدیک تر می شه، سبکبال تر و پر تحرک تر می شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسین رسید و تن بی سرش رو لشگر یزید بخیال خودشون فاتحانه زیر سم اسبهاشون گرفتند و خیمه های اهل بیت نشون داد که جبل راسخ یعنی چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترین پیروزی تمام تاریخ اسلام میدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فکر می کردند فاتحه اسلام خونده شده و دیگه ابر کفر جلوی خورشید حق رو گرفته و کار تموم شده اما می بینید که جوشش همون خون بعد از ۱۳۰۰ سال الان چطور داره اثر خودش رو می کنه! حداقلش اینه که ما هر کدوم از یه گوشه ای و از سر یه کاری بلند شدیم، اومدیم اینجا که بگیم ما اومدیم به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین (ع) لبیک بگیم، مگه نه؟
الله اکبر… خمینی رهبر. صدای یکپارچه بچه ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبر ها چند مرتبه بین کوهها پیچید و هر بار صدایش بگوشمان رسید، تکبیر کوه ها از تکبیر بچه ها خیلی ضعیف تر بود و انگار از صحبتهای غلامعلی شرمنده شده و دریافته بودند که جبل الراسخ کیست.
غلامعلی رو به بچه ها کرد و ادامه داد: اگر تکبیر شما برای تایید حرفهای من است، باید بگویم نتیجه گیری صحبتهایم هنوز مانده!
اگر ما به این حرکت امام حسین مومن هستیم و معتقد هستیم که در خط امام حسین حرکت می کنیم، باید واقعا حسینی باشیم نه یکذره کمتر و نه یکذره بیشتر. زمان را باید همیشه محرم فرض کنیم و همه زمین را کربلا و هر روز را عاشورا و در این عاشوراهای مکر، شتابان به دنبال رویارویی با جبهه کفر و ظلم باشیم. در هر چهره اش جلویش بایستیم، یا شکستش دهیم و یا اینکه حسیین (ع) گونه خونمان را بر زمین بریزیم و فریادگر مظلومیت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشیم. الان هم که اینجا هستیم همین است.
ممکنه در راه کمین بخوریم و هر ۴۵ نفرمان را هم سر ببرند و این را ضد انقلاب بگذارد توی بوق و بگوید که ما داغونشان کردیم و ۴۵ نفرشان را کشتیم و چه و چه! اما این برای آنها پیروزی نیست! شکست است، چرا که کردستان آن قدر در حاکمیت طواغیت بوده که همه چیز و حتی دین هم در اینجا مسخ شده و این خونهای ماست که خاک کردستان را تطهیر می کند و فضا و هوایش را عطر آگین می کند. و لاله هایی که در کردستان می پروراند، جوان های آینده کرد هستند که راهشان را اسلام اصیل قرار خواهند داد و ادای حق این خونهایی که همه جای کردستان را رنگین کرده است.
خلاصه بگم! حسینی هستیم و حسینی عمل می کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می کنیم به خط شهادت.
این بار دیگر فریاد تکبیر بچه ها انگار می خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود.
حرفهای غلامعلی خیلی گرم و شیرین بر فطرت بیدار و پاک بچه ها می نشست و روحشان را به آتش می کشید.
گرچه صحبتهای غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند.
بعد از این که بچه ها را کاملاً توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی شود. برادران خدا نصیب هر کسی نمی کند که مثل حضرت علی روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا.
قطار خودروها کم کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین سفلی را پشت سر می گذاشت. احساس کردم انجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می شد. ناگاه با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یک باره همه جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش می ریختند.
بچه ها به سرعت از ماشین ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس های غلامعلی ریخت و از لای چشمهای نیمه بازم غلامعلی را می دیدم که داشت داد و فریاد می زد، اما اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید.
غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله ها نیز بدون لحظه ای درنگ و بی محابا با ماشین اصابت می کرد.
غلامعلی بالاخره موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده است و از گوش او نیز خون می آید. غلامعلی بلند شد که وضعیت بچه ها را برسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روی خود نیاورد. همه بچه ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند.
تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می کردند.
به غلامعلی گفتم: وضعیت بچه هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضعیت ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض این که بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد.
انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی کنی؟
فریاد من بی جا بود،‌ آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم!
در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می دانیم شما روزه هستید؛‌ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطار بخوریم.
تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم.
غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفی که صدای بلندگو می آمد، روانه ساخت. این اولین و بهترین واکنش ما بود.
پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم،‌ خیلی عالی است!
گفت پس من می روم پیش بچه ها. راستی تو چکار می کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می آیم!
گفت خیلی خوب پس معطل نکن!
غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر بیست متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند.
تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ،‌ برادر شهبازی بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمکم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت.
تقریبا پس از چهار ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت،‌ اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی ها آرام آرام کم شد.
اولین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملاً هم بی هوش بود، به بیمارستان آوردند.
شهید پیچک پس از اندک معالجه ای به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لیاقت و صلاحیت و ایمانی که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهی منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهی، شهید بزرگوار، محمد بروجردی که بسیار شیفته ابتکار عمل و تسلط وی بر امور نظامی شده بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه غرب را به عهده این معلم جوان پاسدار گذاشت.
روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسیاری از نیروهای لایق و کار آمد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عملیات بزرگی چون کلینه، سید صادق و در دنباله آن، عملیاتی بازی دراز را که شخصاً در طراحی آن نقش اصلی را بر عهده داشت با موفقیت هدایت نمود. در تمامی جلساتی که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوی فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار می گرفت و همین امر باعث همکاری بسیار موثر ارتش با سپاه شده بود.
شهید پیچک، در اوایل سال ۶۰ به فکر انجام عملیاتی گسترده برای آزادسازی بخش وسیعی از ارتفاعات میهن اسلامی، از اشغال رژیم بعثی عراق افتاد و به همراه شهید بزرگوار حاج علی موحد دانش، طی حدود ۵ ماه به شناسایی خطوط دشمن و طراحی این عملیات چرمیان، سر تنان، شیا کوه؛‌ دیزه کش، بر آفتاب دشت شکمیان، اناره دشت گیلان و مناطق دیگری در دشت گیلان غرب بود.
برادرها، شما امشب به جنگ با صدام می روید، برای اینکه حقی را بر جهان ثابت کنید. حق دفاع از اسلام و سرزمین اسلامی ما که مورد هجوم کفار و بیگانگان واقع شده و شما امشب برای اثبات این حق، راهی تنگه قاسم آباد می شوید. با توکل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببرید. برادرها با وجود این که برای فتح این ارتفاعات خونهای زیادی داده شده، ولی ما هنوز نتوانسته ایم آنها را از وجود دشمن پاک کنیم. انشاالله در این عملیات با آزادی این ارتفاعات استراتژیک، قلب امام را شاد خواهیم کرد.
به محض اینکه غلامعلی برای سومین بار دعای طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بی مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازیر بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند همیشگی گفت:
چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟
غلام! هر جا که بری باهات می آیم. باید مرا با خودت ببری، تو را به خدا رویم را زمین نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً این دفعه فقط من و حاج علی می رویم. آمدنت تو هیچ لزومی ندارد، باشد برای دفعه بعد، اگر عمری باقی بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نیستی بری، دیگه به تو ربطی نداره.
اخم هایش رفت توی هم و خنده روی دو لبش خشکید. با دلخوری گفت: نزدیک به ۵ ماهه که من و علی و بر و بچه های دیگر داریم روی طرح این عملیات کار می کنیم، حالا می خواهی به خاطر یک همچین موضوعی کار را نصفه کاره رها کنیم. با استفاده از امکانات بیت المال و به خطر انداختن جان بچه های مردم کار را به اینجا رساندیم، حالا می خواهی چون یک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چیز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم یک بسیجی ساده بودم و بس.
در همین زمان، حاج علی با چهره های خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسین که لنگ لنگان خودش را به دنبال او می کشید، اشاره کرد و گفت: غلام، این با پای چلاغش یقه من را گرفته که من هم با شما می آیم. این که همه جا به ما آویزون بوده، بگذار این دفعه هم بیاد، منطقه را هم می شناسد، ضرری ندارد. خونش به پای چلاغ خودش.
لبهای غلامعلی دوباره به خنده باز شد و در حالی که به طرف حسین می رفت، گفت: اگه توانست پا به پای ما بیاد اشکالی ندارد. می توانی برادر من؟ متوجه نشدم حسین به او چه گفت که غلامعلی با صدای بلند خندید و حسین را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و سر و صدای حسین بلند شد: ای بابا پدرم را در آوردی غلام! این پا دیگه برای ما پا بشو نیست. امشب غلامعلی خیلی عوض شده بود. تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس این که این آخرین باری است که می بینمش، دیوانه ام می کرد. غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه ام خورد:
اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن… فعلا عزت زیاد، حلالمان کن. بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلی و در یک فرصت مناسب بی هوا دستش را بالا کشیدم و بوسیدم، تا دستش را عقب کشید، بوسه ای هم به پیشانی اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چیزی به خاطرم رسید، عکس کوچکی از امام را که همیشه در جیب پیراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلی دادم. آن را بوسید و به پیشانی اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: تحفه درویش، یادگاری داشته باش.
نمی دانم چرا این کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در این رفتن، برگشتی نیست. صدای حاج علی در سنگر پیچید: بجنب غلام، داره دیر می شه صبح شد.
سر انجام در روز ۲۰ آذر ماه سال ۶۰ علی رغم اینکه شهید پیچک دیگر مسئول عملیات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی به همراه شهید حاج علی رضا موحد دانش و یکی دو نفر از همرزمانش برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید پیچک در عمق خاک عراق و درست زیر دید دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.
وصیت نامه

” جنازه مرا بر روی مینها بیاندازید، تا منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازه‌مان دریغ داریم. به دامادی دو ماهه من ننگرید، دامادی بزرگی در پیش دارم.” من در این راهی که انتخاب کرده‌ام، سختی بسیار کشیده‌ام، خیلی محرومیت‌ها لمس نموده‌ام. همه هدفم این است که زحماتم از بین نرود. از خدا می‌خواهم که حتما این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد. اجر من تنها با شهادت ادا می‌شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.

شهید اسداله پازوکی

11 مه

زندگی نامه

اسدالله دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در روستای “کمردشت” در خانواده‌ای پارسا و پاکدامن، قدم به عرصه گیتی نهاد. از اوان کودکی، زرنگ و در عین حال مهربان بود. او دوره ابتدایی را در زادگاه خود با موفقیت به پایان رساند و برای ادامه تحصیل در دوره متوسطه، به روستای “پاکدشت” رفت و تا سوم دبیرستان در آنجا به تحصیل ادامه داد. اما در سال ۱۳۵۱، به خاطر مشکلات مادی و معیشتی خانواده‌اش، مجبور به ترک تحصیل شد، اما به دلیل علاقه به امور دینی، به مطالعه کتابهای مذهبی روی آورد. وی اوقات فراغت را در کنار پدر به کار کشاورزی می‌شتابد. وی پس از دریافت مدرک سیکل، مدتی به آهنگری روی می‌آورد و پس از آن، مدتی در شرکتی به کار اداری مشغول می‌شود ولی به دلیل داشتن روحیه مذهبی چندان در آن کارها دوام نیاورد. وی برای آموزش “تکاوری و چتر بازی” جذب ارتش می‌گردد. اما روحیه‌اش را با شرایط ارتش شاهنشاهی سازگار نمی‌بیند. از این رو خیلی زود از این کار منصرف می‌شود. پازوکی با شروع انقلاب اسلامی وارد صحنه‌های سیاسی و اجتماعی می‌شود و با شور تمام در راهپیماییها و تظاهرات، همراه مردم مسلمان حضور می‌یابد. اسدالله پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می‌آید و پس از گذرانیدن دوره عمومی آموزشی، به خدمت صادقانه خود در نهاد مورد علاقه خود ادامه می‌دهد. به دنبال شروع غائله کردستان برای مبارزه با ضد انقلاب داوطلبانه به این استان اعزام شده و در پاکسازی محورها و شهرهای کردستان ایثارگرانه ایفای نقش می‌نماید. وی پس از مراجعت از کردستان با دختری مومن و پاکدامن ازدواج می‌کند که خطبه عقدشان را حضرت امام خمینی (ره) می‌خواند. وی پس از شروع جنگ تحمیلی، مشتاقانه راهی جبهه‌های جنگ می‌شود و در عملیاتهای گوناگون شرکت می‌جوید. پازوکی در سال ۱۳۶۱، به عنوان فرمانده گردان “صف” در “عملیات والفجر ۱” وارد عمل می‌شود و با رشادت تمام مدیریت نظامی خود را به منصه ظهور می‌رساند. در این عملیات دست راستش در اثر اصابت تیر قطع می‌شود که مدتی بستری می‌گردد. پازوکی به درخواست فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) دوباره به لشگر باز می‌گردد و به عنوان فرمانده گردان حمزه منصوب می‌شود و با همان مسوولیت، در عملیات “خیبر” شرکت می‌جوید پس از پایان عملیات به آموزش نظامی لشگر می‌پردازد.

امیر سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی

11 مه

زندگی نامه

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی در سال ۱۳۲۸ در روستای قاسم آباد از توابع شهرستان ورامین دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرستان ورامین گذراند و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳٤۸ به خدمت سربازی اعزام شد. اردستانی خدمت سربازی را به عنوان سپاه دانش در یکی از روستاهای اسفراین انجام داد. در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد، پس از گذراندن مقدمات آموزش خلبانی در ایران، به منظور تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و پس از اخذ دانشنامه خلبانی به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پایگاه چهارم شکاری دزفول به عنوان خلبان هواپیمای «اف- ۵» و در سال ۱۳۵۹ به عنوان افسر خلبان در پایگاه شکاری تبریز مشغول خدمت شد.
برگزاری جلسات متعدد قرآن، ارتباط بسیار نزدیک با مردم به خصوص بازاریان تبریز، دعوت شهدای بزرگوار و والامقام چون شهید «آیت الله بهشتی» و «دکتر چمران» و سخنرانی های متعدد برای نیروهای پایگاه تبریز و مردم، برخی از فعالیت های اوست. عشق و علاقه ی ایشان به امام خمینی (ره) و مسئولین نظام به خصوص شهید بهشتی در حد بی نهایت بود. وی در سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده پایگاه پنجم شکاری امیدیه انتخاب و در این پایگاه مشغول خدمت شد. علاوه بر مسئولیت سخت فرماندهی، به خوبی از عملیات بیت المقدس پشتیبانی کرد و در این سمت میزبان ده ها هزار بسیجی بود و آن ها را مانند برادران دینی خود در همه ی زمینه ها حمایت و پشتیبانی می کرد. در سال ۱۳۶۳ به سمت معاون عملیاتی پایگاه دوم شکاری منصوب شد.
پس از سه سال انجام وظیفه در این مسئولیت، در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری سالامی ایران منصوب شد. پس از شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی که معاونت عملیات نیروی هوایی را عهده دار بود، شهید اردستانی به این سمت (معاون عملیات نیروی هوایی) برگزیده شد تا سرانجام در ۱۳۷۳/۱۰/۱۵ بر اثر سانحه ی هوایی، به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی سرلشکر شهید «منصور ستاری» و چندتن دیگر از هم رزمانش به آرزوی دیرینه اش رسید و به لقای معبود پیوست.

وصیت نامه

«الهی از عمق جانم و با تمام وجودم شهادت می دهم به وحدانیت تو و رسالت رسول محمد (ص) و امامت علی (ع) و اولاد طاهرین او و از تو می خواهم که به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین، پنج تن آل عبا که تمام جهان به خاطر آنها بر پاست مرا از دوستان على و اولاد على قرار دهی.
به حق علی بن حسین زین العابدین به من لذت عبادت و به حق باقر العلوم لذت علم و به حق امام صادق لذت صداقت و به حق امام کاظم لذت فروبردن غضب و به حق امام رضا لذت رضایت از الله و به حق محمد بن على لذت جود و ایثار و سخاوت و به حق علی بن محمد لذت هدایت و به حق امام حسن عسکری لذت سرباز و رزمنده اسلام بودن و به حق امام مهدی لذت فرماندهی بر سپاه اسلام را عنایت کن.
حال چند کلامی از خودم. من برای همسر و فرزندانم شوهر خوبی نبودم. چون خودم را مدیون انقلاب و اسلام می دانستم ولی همه را دوست داشتم به خاطر خدا اگر نتوانستم وقتم را صرف آنها بکنم به دلیل نیاز اسلام و ملت مسلمان بود.
امیدوارم که مرا ببخشند و برایم دعا کنند. شاید خداوند از گناهان من بگذرد. بعد از من گریه و زاری نکنند و اگر دل شان می سوزد به حال محمد و آل محمد بسوزد. و خواهش می کنم اصلا عکس مرا چاپ نکنید و برای من تبلغ نکنید و برای محمد و آل محمد و اسلام تبلیغ کنید. اگر از من جنازه ای ماند در بهشت زهرا در بین بسیجیها دفن کنید (البته این وصیت نامه پس از تدفین این شهید بزرگوار به دست آمد.)
لذا طبق خواسته خانواده ایشان محل دفنش در صحن حیاط امام زاده جعفر در شهرستان پیشوا از توابع ورامین که زادگاه وی نیز می باشد، بود.) و همه چیز مانند آنها باشد.
من حاضر نیستم کسی بعد از من در رنج بیفتد. در هیچ مورد هر چه بنیاد برای یک بسیجی ساده انجام می دهد بدهد و در بقیه امور طبق قوانین اسلام». . والسلام، محتاج دعای همه