همه آماده شده بودند تا جواب بدهند. آخر در یک روز غیبت چند فرشته آنهم برای یک مأموریت رفتن، برای همه ایجاد سوال کرده بود. خوب که حواسها جمع شد، منتظر شنیدن دلیل عزیمت آنها شدند: اولی آمد و شروع کرد: مگر میشود ساکت بنشینیم، مدتها بود انتظار عروجش را داشتیم. اگر شما بدانید چند مرحله تا مرز جدا شدن از دنیا آمده بود و باز مثل اینکه آن طرفیها بیشتر به او نیاز داشتند، که ماندنی شده بود. هنوز جملهاش تمام نشده بود که ندایی رسید: طفره نروید هر که دلیل قانع کنندهای دارد، صریح و خلاصه بگوید که چرا برای استقبال «یک روح» چند فرشته پیشقدم شدهاند و تازه به پیشواز هم رفتهاند. با این تذکر درد دلها یا بهتر بگوییم رازها برمَلا شد.
ـ او کسی بود که وقتی به عنوان دانشجوی بورسیه از دولت ایران چهل و پنج سال پیش چهارصد دلار هزینه تحصیل میگرفت، حاضر نشد فعالیتهای اسلامی و ضد رژیماش را ترک کند تا بالاخره سهمیهاش را قطع کردند.
ـ دومین فرشته گفت: به خاطر دارید چپیها میگفتند: جاسوس آمریکاست و برای نان کار میکند، راستیها میگفتند کمونیسته. هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند.
ـ اسم چمران معروفتر از خودش بود وقتی عکساش رسید دست اسراییلیها تازه با خودشان فکر کردند «این یارو همان خبرنگاره نیست که میآمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟» آنها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
ـ چهارمی لب به سخن گشود: مگر نشنیدید که یکی از نیروهایش میگفت در غرب که بودیم یک روز گفتند دکتر نیست. همهپادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیدهاند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم، تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنّیها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید آخر پنج ماه میشد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود برای حفظ امنیت.
ـ منبع ابتکار بود و خلاقیّت، بدون ادعا و ساکت. وقتی کنسرو را پخش کردند دکتر گفته بود: «قوطیها شونو سالم نگه دارین.» بعد غذا، خودش آمد با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطیها را فرستادیم روی اروند. عراقیها فکر کرده بودند، غواصها هستند تا صبح آتش میریختند.
ـ خوب شد اینرا گفتید: مگر فراموش کردهاید در خط مقدم مقابل عراقیها، طراحیماکت موشک ضد تانک را روی خاکریزها کردند، عراقیها هم گول خوردند و کلی مهمات خالی کردند. بعد دیدند موشکها مصنوعی است و بی تفاوتشدند. نیروهای چمران دیدند حالا وقتش است. موشکهای واقعی را سوار کردند و توانستند ۸ تانک دشمن را منهدم کنند.
ـ بگذارید من هم از یک ابتکار جالب دکتر خاطرهای بگویم: عراقیها شبها نسبت به تردد بچهها و نیروهای شناسایی و هجومی خیلی حساس بودند. دکتر طرحی داد که بر پشت چند الاغ یک تراورس چوبی با دو فانوس آویزان روشن کنیم و بفرستیم جلوی دید دشمن. فکر کرده بودند تانک دارد میرود طرفشان. چه جهنمی به پا کردند اگر بر سر بچهها میریخت چیمیشد.
ـ دیگری گفت: یادتان هست با چه سعهصدری نیروهای ساده و به ظاهر بیلیاقت موتور سوار را که از همه جا طرد شده بودند. تحویل گرفت و جذب شدند، شده بودند از فداکارترین و فعالترین رزمندههای جنگهای نامنظم. نصف بیشترشان همان وقتها شهید شدند.
ـ باز فرشته اولی عرضهداشت: گفته بودند در ستاد ۱۵۰ تا کولر هست. پیشنهاد شد یکی بیاریم اتاق چمران. تا شنید، گفت: اگر برای همه سنگرها نصب کردید، آخریاش را هم بیاورید اینجا.
ـ مَلک دومی با حسرت گفت: جّدی مگر میشود مقایسه کرد، چمران کجا و … یکی از افسرها میگفت. ناهارمان اشرافی بود: نان و ماست! اول سفره رسید به سنگر ما، دعوتمان را پذیرفت و نشست سرهمان سفره و مشغول شد. یکی از جمعمان پرسید: این وزیر دفاع که گفتن قرار بیاد سرکشی، چی شد پس؟
ـ اصلاً انگار با همهی عالم طبیعت رفیق بود: لاک پشته به موقع رسید، با یک قابله خشاب و تیر روی پشتاش. میدانستم کار دکتر چمران است، نمیدانستم چطور بهش فهمانده بود بیاید به من مهمات برساند.
ـ فرشته و گریه، آنهم هقهق؟ توجه همه را جلب کرده بود. از قول یکی از نزدیکان چمران نقل کرد که: دیدم انگار تب و لرز دارد پرسیدم دکتر مریض شدهاید؟ سرش را انداخت پایین و گفت: «نه عزیزم از گرسنگی است، دو روز است چیزی نخوردهام». همه جا را گشتم حتی یک ذره خرما و قند هم نبود. خانمش هم گفت به شهر نروید. ناچار با بغض و گریه از نان خشکهای انبار چند تا کپک نزده گذاشتم توی سینی و بُردم برایش.
چند لحظهای سکوت همه جا را فرا گرفته بود. همه غبطه میخوردند که ایکاش مدتی همنشین و مأنوس با او بودند. همانکه امام راحل با آن وسعت روح و عظمت وجودیش پیغام فرستاده بود که « به چمران بگویید بیاید تهران، دلم برایش تنگ شده است… حالا دیگر ملکوت هم معترف بود که نه سه تا، بهتر بود تمام ملائک را با افتخار به استقبال روح عرشی آن شهید وارسته، مصطفی چمران گسیل میداشتیم.
برداشت آزاد از کتاب یادگاران ـ روایت فتح ۱۳۸۱